نویسنده : اروین یالوم
مترجم : سپیده حبیب
.
.
قسمت هایی از کتاب :
.
نمی دانم چه مقدار از عمرم را تنها با نگاه نکردن و یا نگاه کردن و ندیدن از دست داده ام.
.
.
.
اگر زنی از همراهی با مردی لذت می برد، چرا نباید بازوی او را بگیرد و از او درخواست کند که با هم قدم بزنند؟ ولی کدام یک از نی که او می شناخت، حاضر بودند چنین کلماتی را به زبان آورند؟ او زنی متفاوت بود، زنی آزاد.
.
.
.
آشکار شدن منشا هر علامت، به طریقی باعث برطرف شدن آن می شود.
.
.
.
او معتقد است چیزی به نام کمک به دیگری وجود ندارد، بلکه هرکس می خواهد بر دیگری مسلط شود و بر اقتدار خود بیفزاید.
.
.
.
اما من زمان زیادی را برای توضیح این سرخ شدن غیرارادی و گذرا صرف کردم. فکر می کنم ما تنها حیواناتی هستیم که از شرم سرخ می شویم، این طور نیست ؟
.
.
.
من بلافاصله مجذوب نیچه شدم. او از نظر ظاهری، مرد چندان جذابی نیست :
قدی متوسط، صدایی ملایم و چشمانی خیره دارد که بیشتر به درون می نگرند تا بیرون، درست مانند این که از گنجی درونی محافظت می کنند. آن زمان نمی دانستم که سه چهارم بینایی اش را از دست داده است. با این حال چیزی خارق العاده در او بود.
اولین جمله ای که به من گفت این بود : ما از کدامین ستاره اینجا کنار یکدیگر فرود آمده ایم ؟
.
.
.
در فکر خواندن این کتاب ها بودم. اوه، فرستادن این همه اطلاعات به داخل مغز، آن هم از یک روزنه ی سه میلیمتری وسط عینبیه، چه مشقت بی پایانی است.
.
.
.
شاید رویا به بیان آرزوها یا ترس ها یا حتی هر دو این ها می پردازد.
.
.
.
زیگ، وقتی می گویی ذهنی جداگانه و کوتوله ای باشعور در درون هر یک از ما، رویاها را طراحی می کند و آنها را در لباسی مبدل به ذهن آگاه ما می فرستد، دیدگاه هامان از هم فاصله می گیرد. چنین اعتقادی مضحک است.
" قبول دارم مضحک به نظر می آید. ولی به شواهدی که به نفع آن وجود دارد، دقت کن. دانشمندان و ریاضی دانان زیادی هستند که معتقدند مسائل مهم و پیچیده را در رویا حل کرده اند ! یوزف، هنوز توضیح دیگری برای این پدیده وجود ندارد. مهم نیست چقدر مضحک به نظر می آید، مهم این است که شعوری جداگانه و خارج از خودآگاهی، طراح رویاهای ماست. من مطمئنم.
.
.
.
برویر معتقد بود لذت مورد مشاهده بودن، چنان عمیق است که شاید رنج حقیقی از کهنسالی، داغ دیدگی و یا داشتن عمر بیشتر نسبت به کسانی که دوست شان داریم، هراس از ادامه دادن به زندگی ای است که در آن دیگر کسی قادر به مشاهده ی ما نباشد.
.
.
.
نیچه :
"من، چرایی در زندگی دارم، بنابراین با هر چگونه ای خواهم ساخت."
"ذهن من آبستن است، آبستن کتاب هایی که در آن نضج گرفته، باری که تنها من قادر به حمل آنم. گاهی سردردهایم را درد زایش مغزی می انگارم."
.
.
.
برویر :
معمولا مهمترین سوال آن است که پرسیده نمی شود! آیا باید چنان بی رحم باشم که آنچه را که علاقه ای به دانستنش ندارد به او بگویم ؟
نیچه :
گاهی آموزگاران باید سخت گیری کنند. پیام های دشوار را باید به مردم داد، زیرا زندگی دشوار است، مردن نیز.
.
.
.
دکتر برویر، شما زندگی خود را وقف راحت تر کردن زندگی دیگران کرده اید، و من در مقابل، زندگی ام را به دشوار ساختن زندگی جمع نامرئی شاگردانم اختصاص داده ام.
.
.
.
حقیقت خود مقدس نیست. آنچه مقدس است، جست و جویی است که برای یافتن حقیقت خویش می کنیم! آیا کاری مقدس تر از خودشناسی سراغ دارید ؟
.
.
.
برویر :
شاید انتخاب او، همان اعتقاد به خداست ؟
نیجه :
این انتخاب یک انسان نیست. یک انتخاب انسانی نیست، بلکه چنگ زدن به وهمی خارج از خود است. انتخابی چنین فوق طبیعی، همیشه سست کننده است. همیشه انسان را از آنچه هست، پست تر می کند. من شیفته ی انتخابی ام که ما را به بیشتر از آنچه هستیم، بدل کند!
.
.
.
نیچه تقریبا فریاد زد :
امید؟ امید مصیبت آخرین است! آخرین بلا، زیرا عذاب را طولانی می کند.
.
.
.
نیچه :
"مردن دشوار است. من همیشه معتقد بوده ام که آخرین پاداش مرده، این است که دیگر نخواهد مرد."
.
.
.
صبر من زیاد است، شاید در سال 2000، مردم جرات خواندن کتاب هایم را پیدا کنند.
.
.
.
عبارتی از لوکرتیوس :
هرجا که مرگ باشد، من نیستم. هرجا که من هستم، مرگ نیست. پس چرا نگران باشم ؟
.
.
.
نیچه : "بشو، هرآنکه هستی."
.
.
.
نیچه :
"امید، بزرگترین مصیبت است."
"خدا مرده است."
"هیچ طبیبی نمی تواند حق مرگ را از انسانی سلب کند."
.
.
.
در اعماق قلبش می دانست نیچه درست می گوید.
و آزادی نیچه! آیا می شد همچون او زندگی کرد؟ نه خانه ای، نه قید و بندی، نه حقوقی و نه فرزندی که نیاز به رسیدگی داشته باشد. نه ساعت کاری ای دارد و نه نقشی در اجتماع برعهده گرفته است. این آزادی وسوسه اش می کرد. چرا فریدریش نیچه از چنین آزادی برخوردار بود و یوزف برویر، هیچ سهمی از آن نداشت؟
.
.
.
نیچه : "این روزها حقیقت، دیگر مرگبار نیست، چرا که پادزهرهای زیادی برایش تدارک دیده اند."
.
"از کتابی که ما را به ورای نوشته های دیگر رهنمون نسازد، چه سود؟"
.
"همانگونه که پوست، اجزایی چون استخوان ها، عضلات، روده ها و رگ های خونی را در برگرفته و آن ها را از دید انسان مخفی ساخته است، خودبینی و غرور نیز پوششی برای بی قراری ها و هیجانات روحند، پوستی که بر روح آدمی کشیده شده است. "
.
"آشکار کردن خویش بر دیگری، پیش درآمد خیانت است و خیانت، بیزاری می آورد. اینطور نیست؟"
.
"آنچه مرا نکشد، قوی ترم می سازد."
.
"هیچکس، هرگز کاری را تنها به خاطر دیگران انجام نداده است. همه ی اعمال ما خودمدارانه اند، هرکس تنها در خدمت خویش است، همه تنها به خود عشق می ورزند."
.
"این چیزی نیست که شما با دیگران در میان بگذارید. مهم چیزی است که شما با خویش می گویید و من با خودم."
.
"ناامیدی بهایی است که فرد برای خودآگاهی می پردازد."
.
.
.
چرا به جای سعی در اثبات نادانسته های من، آنچه را به شما می آموزم یاد نمی گیرید؟
.
.
.
برویر :
داروین خدا را از اعتبار انداخت، و ما همانطور که زمانی خدا را آفریدیم، اینک او را کشته ایم و حال نمی دانیم بدون اساطیر مذهبی مان چگونه سر کنیم. می دانم دقیقا این کلمات را به کار نبردید، ولی برداشتم از سخنان شما این بود که ماموریت تان این است که نشان دهید می توان آن سوی بی اعتقادی، قانونی برای انسان آفرید، نوعی اخلاقیات جدید، گونه ای روشن فکری نوین که بتواند جایگزین موهوم پرستی و شهوت دستیابی به ماوراالطبیعه شود.
.
.
.
بهتر است یک تمرین فکری انجام دهیم، لطفا تا فردا به این پرسش فکر کنید : اگر شما به این افکار بیگانه نیندیشید، به چه فکر خواهید کرد؟
.
.
.
برویر : در بیشتر زمینه های روابط انسانی، نقاط کور شگفت انگیزی در نظریاتش موجود است. ولی آنگاه که به جوهر ن می پردازد، نظریاتش بیش از آنکه انسانی باشد، وحشیانه است.
.
.
.
نیچه :
"من نیز در حیرتم که چرا ترس ها در شب مستولی می شود. پس از بیست سال حیرت، اکنون می دانم ترس، زاده ی تاریکی نیست، بلکه ترس ها همانند ستارگان، همیشه هستند و این درخشندگی روز است که آن ها را محو و ناپیدا می کند."
.
"رویا رازی باشکوه است که تمنای گشوده شدن دارد."
.
"کسی که از خویش تبعیت نکند، دیگری بر او فرمان خواهد راند. سهل تر و بسیار سهل تر است که از دیگری اطاعت کنی تا خود، راهبر خویش باشی."
.
"برای زایش ستاره ای رقصنده، باید آشفتگی و شوریدگی در درون خویش داشت."
.
.
.
نیچه :
"آیا بهتر نیست پیش از تولید مثل، بیافرینیم و برازنده بشویم؟ وظیفه ی ما در قبال زندگی، آفریدن موجودی برتر است، نه تولید موجودی پست تر. هیچ چیز نباید به تکامل قهرمان درونی شما خللی وارد کند. اگر شهوت راه بر این تکامل می بندد، باید برآن نیز چیره شد."
برویر :
"من نمی دانم با سخنانتان چه کنم. می گویید بر شهوت و نفسانیت پست غلبه کنم. می گویید به پرورش بخش های برتر خویش بپردازم، ولی نمی گویید چگونه باید غلبه کنم و چگونه آن قهرمان درونی را بپرورم. این ترکیبات شاعرانه، در حال حاضر، برای من جز واژه هایی پوچ و بی معنا چیزی نیست."
.
.
.
نیچه :
"راه انسان ها از ابتدا جدا می شود : کسانی که در آرزوی آرامش و شادی روحند، باید ایمان آورند و آن را مشتاقانه پذیرا شوند و آنان که در پی حقیقتند، باید آرامش ذهن را ترک گویند و زندگی شان را وقف پرسش ها کنند. این نقطه ی آغازین حرکت تان است. باید میان آرامش و جست و جوی حقیقت یکی را برگزید! اگر علم را می گزینید، اگر می خواهید از زنجیرهای آرامش بخش فوق طبیعی رهایی یابید، اگر همانطور که ادعا کردید، خوش دارید که از ایمان بپرهیزید و بی دینی را در آغوش کشید، دیگر نمی توانید در آرزوی آسایش های حقیر ایمان آورندگان باشید! اگر خدا را می کشید، باید پناهگاه معبد را نیز به فراموشی سپارید."
برویر :
"شما موضوع را بیش از آنچه هست، اختیاری جلوه می دهید. انتخاب من تا این اندازه سنجیده و عمیق نبود. بی خدایی من بیش از آنکه یک گزینش فعال باشد، یک ناتوانی در باور افسانه های مذهبی بود. به این دلیل علم را برگزیدم که تنها راه ممکن برای دستیابی به اسرار بدن بود."
.
.
.
او فردی خودفریب است، انتخاب می کند، ولی حاضر نیست به عنوان فردی که انتخاب کرده است، شناخته شود.
.
.
.
شاید این تو هستی که باید یاد بگیری با خود واضح تر صحبت کنی. در چند روز اخیر، به این نتیجه رسیده ام که درمان فلسفی عبارت است از اینکه بیاموزی چطور به صدای خود گوش فرا دهی.
برویر سرش را به پشتی صندلی تکیه داد :
این پسر سالخورده در زندگی به جایی رسیده است که دیگر قادر نیست هدفش را ببیند، مقصوذ زندگی اش، مقصد من، اهدافم، پاداش هایی که مرا در زندگی به پیش رانده اند، اکنون بیهوده و عبث جلوه می کنند. وقتی به تلاش خود برای دستیابی به چنین مزخرفاتی فکر می کنم، و به این که چطور یگانه زندگی ای را که در اختیار داشتم تلف کرده ام، احساس بیچارگی هولناکی بر من مستولی می شود.
نیچه : باید به جای آنها، به دنبال چه چیز می رفتی؟
بدترین بخش ماجرا همین جاست! زندگی آزمونی است که پاسخ صحیح ندارد. اگر می توانستم همه چیز را دوباره آغاز کنم، فکر می کنم باز همین کارها را می کردم و همین اشتباهات را مرتکب می شدم.
.
.
.
- چهل ساله شدن، این عقیده را که از عهده ی هرچیز برخواهم آمد متزل کرد. ناگهان روشن ترین قاعده ی زندگی را دریافتم : این که زمان باز نمی گردد و زندگی ام در حال تلف شدن است. این را از پیش می دانستم، ولی دانستنش در چهل سالگی متفاوت بود.
نیچه با همدردی سر تکان داد : تو این روشن بینی را زخم می نامی؟ نگاه کن چه آموخته ای، یوزف : این که زمان نمی ایستد و اراده نیز نمی تواند به عقب بازگردد. تنها افراد خوشبخت به چنین بصیرتی می رسند.
- خوشبخت؟ واژه غریبی است! من نزدیک شدن به مرگ را آموختم، آموختم که ناتوان و بی ارزشم، آموختم که زندگی فاقد هدف بارزش حقیقی است و تو این را خوشبختی می نامی!
نیچه : این حقیقت که اراده نمی تواند به عقب بازگردد، به این معنی نیست که اراده ناتوان است. به این معنی نیست که هستی بی هدف است. اگر مرگ فرا رسد، به این معنی نیست که زندگی بی ارزش است.
.
.
.
کمی انتقام چیز خوبی است، فرو خوردن خشم، انسان را بیمار می کند.
.
.
.
ایمن زیستن خود خطرناک است. خطرناک و مهلک.
.
.
.
نیچه : من همیشه معتقد بوده ام که ما بیشتر دلباخته ی اشتیاقم تا دلباخته ی آنچه اشتیاقمان را برانگیخته است.
.
.
.
از کودکی اعتقاد داشتم زندگی، جرقه ای است میان دو خلا، تاریکی پیش از تولد و تاریکی پس از مرگ.
و آیا عجیب نیست تنها دومین فضاست که ذهن ما را به خود مشغول می کند و هرگز به اولی نمی اندیشیم؟
.
.
.
کار من آموزش چگونه تاب آوردن مرگ یا کنار آمدن با آن نیست یوزف، این راه به خیانت به زندگی می انجامد! درس من به تو این است : بهنگام بمیر.
تا زنده ای زندگی کن، اگر زندگی ات را به کمال دریابی، وحشت مرگ از بین خواهد رفت! وقتی کسی به هنگام زندگی نمی کند، نمی تواند به هنگام بمیرد.
آیا زندگی خودت را زیسته ای؟ یا با آن زنده بوده ای؟ آیا آن را برگزیده ای؟ یا زندگی ات تو را برگزیده است؟ آیا آن را دوست می داری؟ یا از آن پشیمانی؟ این است معنی زندگی را به کمال دریافتن.
.
.
.
من متقاعد شده ام که سرچشمه ی ترس تو همین است. این فشار در قفسه سینه، از آن است که زندگی نازیسته، می خواهد سینه ات را بشکافد و قلبت زمان را می شمرد و طمع به زمان همیشگی است.
زمان می بلعد و می بلعد و چیزی باقی نمی گذارد. چه سهمناک است شنیدن این جمله که تو زندگی ای را زیسته ای که برایت مقرر شده بوده است و چه سهمناک است رو به رو شدن با مرگ، وقتی هیچ گاه آزادی ات را، با همه ی خطرهایی که داشته، طلب نکرده ای.
.
.
.
نیچه :
یوزف، ذهنت را زلال کن و این آزمون فکری را مجسم کن! چه میشد اگر دیوی تو را می گفت که باید زندگی ای را که در آن هستی و پیش از این آن را زیسته ای، دوباره و دوباره زندگی کنی و هیچ چیز تازه ای نیز در آن نخواهد بود. هر غم و هر مسرت کوچک یا بزرگی که در زندگی ات داشته ای، به سوی تو باز خواهد گشت، با همان توالی و تسلسل، حتی این باد و آن درخت ها و آن سنگ لغزنده، حتی گورستان و بیمش، حتی این لحظه ی لطیفی که من و تو، بازو به بازو، این کلمات را نجوا می کنیم.
ساعت شنی جاویدان هستی را مجسم کن که بارها و بارها سر و ته می شود و من و تو نیز با همه ذرات تشکیل دهنده مان، در هر چرخش آن، زیر و زبر می شویم.
به ابدیت فکر کن. به پس و پشت بنگر و مجسم کن تا بی نهایت به گذشته می نگری. زمان تا ازل به عقب باز می گردد و اگر زمان تا بی نهایت به عقب بازگردد، آیا هرآنچه ممکن است اتفاق بیوفتد، نباید پیش از این اتفاق افتاده باشد؟ آنچه اکنون در حال گذشتن است، نباید پیش از این گذشته باشد؟ آیا هرچه در گرذش است، نباید پیش تر، همین راه را پیموده باشد؟ آیا ما نیز در این لحظه، در هر لحظه، تا به ابد تکرار نمی شویم؟
بگذاز این فکر تصاحبت کند، پس قول می دهم که برای همیشه متحولت خواهد کرد.
برویر :
می خواهی بگویی هر عملی که انجام می دهم و هر دردی که تجربه می کنم، تا ابد تجربه خواهد شد؟
نیچه :
بله، بازگشت ابدی به این معناست که هرگاه عملی را برمیگزینی، باید بتوانی آن را برای همه ی ابدیت برگزینی. این مسئله در مورد هر عملی که انجام نشود، هر فکری که به سخن در نیاید و هر گزینه ای که از آن اجتناب شود هم صدق می کند. همه ی زندگی نازیسته، درون تو جمع خواهد شد و تا ابد زیسته نخواهد شد و ندای وجدانت که به آن بی اعتنا بوده ای، تا ابد بر سرت بانگ خواهد زد.
برویر :
پس آیا درست فهمیدم که بازگشت ابدی، نوعی جاودانگی را نوید می دهد؟
نیچه :
نه، من به شاگردانم می آموزم که نباید زندگی را با نوید زندگی دیگری در آینده اصلاح کرد یا از بین برد. آنچه جاودانه است، این زندگی و این لحظه است. هیچ زندگی دیگر، هدفی که این زندگی رو به آن داشته باشد یا قضاوت و دادگاهی در میان نیست. این لحظه تا ابد خواهد بود و تو، به تنهایی، تنها شنونده ی خویش هستی.
حالا پرسشی از تو دارم، از این اندیشه بیزاری یا به آن عشق می ورزی؟
برویر تقریبا فریاد زد:
از آن بیزارم، زندگی ابدی با این حس که هرگز نزیسته ام و هرگز طعم آزادی را نچشیده ام، مرا از وحشت آکنده می کند.
نیچه :
پس آنطور زندگی کن که به چنین اندیشه ای عشق بورزی.
.
.
.
بهتر است انسان جرات تغییر باورهایش را بیابد.
.
.
.
شویی مقدس است. ولی شکستن پیمان شویی، بهتر از شکسته شدن به وسیله آن است.
.
.
.
هیچ یک ضروری نیستیم.
.
.
.
اگر نتوانیم تنهایی مان را در آغوش کشیم، از دیگری به عنوان سپری در برابر انزوا سود خواهیم جست. تنها زمانی که فرد بتواند همچون شاهین، بی نیاز از حضور دیگری زندگی کند، توانایی عشق ورزیدن خواهد یافت.
(نویسنده : اروین د. یالوم)
(مترجم : سپیده حبیب)
.
.
قسمت هایی از کتاب :
.
معنی زندگی؟
ما موجوداتی در جستجوی معنا هستیم که باید با دردسر پرتاب شدن به درون دنیایی که خود ذاتا بی معناست، کنار بیاییم.
.
.
نیچه گفت ما نیازمند هنریم تا حقیقت هلاکمان نکند.
.
.
کم کم فهمیدم برای مرگ تبلیغ منفی زیاد شده است. گرچه شادمانی کمی در مرگ می توان یافت، با وجود این هیولای شروری نیست که ما را به کام خویش و به جایی هولناک و غیرقابل تصور بکشاند.
آموختم از مرگ اسطوره زدایی کنم، آن را همانطور ببینم که هست : یک رویداد، بخشی از زندگی، پایان احتمالات بعدی.
مرگ رویدادی خنثی است که ما یاد گرفته ایم رنگ ترس بر آن بزنیم.
.
.
با گریه برایم تعریف کرد که چطور وقتی به جراحش که دوستیِ بیست ساله با او داشت، تلفن کرده، فقط توانسته با پرستار صحبت کند و جواب بشنود که نیازی به وقت بعدی نیست، چون دکتر دیگر کاری از دستش بر نمی آید.
می پرسید : دکترها چه شان است؟ چرا نمی فهمند حضور بی ریا و صمیمانه شان برای بیمار چقدر مهم است؟ چرا متوجه نیستند درست همان لحظه ای که دیگر کاری ازشان ساخته نیست، بیش از هر زمانی به وجودشان احتیاج است؟
.
.
انزوای بیمار رو به موت، با روش ابلهانه کسانی که می کوشند نزدیکی مرگ را پنهان کنند، تشدید می شود. ولی مرگ را نمی توان مخفی کرد، نشانه ها همه جا هست :
پرستاران آهسته پچ پچ می کنند، پزشکان معالج به بخش های دیگر بدن توجه می کنند، دانشجویان پزشکی با نوک پنجه به اتاق بیمار وارد می شوند، اعضای خانواده با شجاعت لبخند می زنند و ملاقات کنندگان تظاهر به نجات می کنند.
.
.
انسان بیش از آنکه از مرگ بهراسد، از انزوای محضی که مرگ را همراهی می کند می ترسد. ما می کوشیم زندگی را دو نفری تجربه کنیم، ولی هر یک از ما مجبوریم تنها بمیریم. کسی قادر نیست با ما یا به جای ما بمیرد. تصوری که یک انسان زنده از مردن دارد، به خود رهاشدنی مطلق و بی چون و چراست. پائولا به من آموخت که چگونه انزوای مردن دوجانبه است. از یک سو بیمار با زندگی قطع رابطه می کند و نمی خواهد با آشکار ساختن ترس ها یا افکار هولناکش خانواده و دوستان را در هراس خویش شریک سازد. از سوی دیگر، دوستان هم خود را می کشند، احساس بی کفایتی و ناشیگری می کنند، مرددند که چه بگویند یا چه بکنند و تمایلی به نزدیکی بیش از حد با چشم انداز مرگ خویش ندارند.
.
.
نیچه : کسی که چرایی در زندگی دارد، با هر چگونه ای خواهد ساخت.
.
.
پذیرش مشتاقانه و صادقانه مرگ، اجازه می دهد زندگی را به شیوه ای غنی تر و راضی کننده تر سپری کنی.
.
.
- آخر چه چیز طلایی ای می تواند در مردن باشد؟
+ سعی کن بفهمی چیزی که طلایی است، نه مرگ، که به تمامی زیستن زندگی به رغم رویارویی با مرگ است.
.
.
ایمان مذهبی همیشه مایه ی سردرگمی من بوده است. از وقتی یادم هست، آشکارا عقیده داشته ام که مذاهب پدید آمده اند تا از اضطراب هاب بشری ما بکاهند و تسکینمان دهند.
البته که جایی که ترس شدیدتر است، ایمان بیشتر می شود. نکته همین جاست :
ترس ایمان را به وجود می آورد. ما نیازمند خداییم و می طلبیمش، ولی طلب به تنهایی کاری از پیش نمی برد. ایمان هرقدر محکم، هرقدر خالص و هرقدر هم که کارآمد باشد، حقیقت وجود خدا را اثبات نمی کند.
اگرچه مسئله مرگ زمانی طولانی مرا به وحشت انداخته بود، تصمیم گرفتم وحشت خام دستانه را به ایمانی متکی بر هیچ و پوچ ترجیح دهم. با این حال در مقام درمانگر، این عقیده را برای خود حفظ کرده ام که :
می پذیرم ایمان مذهبی، سرچشمه ی نیرومند آرامش است و تا وقتی چیز بهتری ندارم که جایگزینش کنم، هرگز تضعیفش نخواهم کرد.
.
.
ما می خواهیم که باشیم، از نبودن می هراسیم پس قصه های خوشایندی می آفرینیم و در آن ها همه ی خواسته هایمان به حقیقت می پیوندد. مقصد نا معلومی که در انتظار ماست، روح بردبار، بهشت، نامیرایی، خدا، رستاخیز مسیح، تمامی این اوهام، شیرین کننده هایی است برای کاستن از تلخی میرندگی.
.
.
کسی چه می داند؟
اصلا مرز یقین کجاست؟
.
.
مرگ ناگهانی بدترین مرگ است. شما به زمان احتیاج دارید تا بدون عجله و دستپاچگی، دیگران، همسر و دوستان و مهم تر از همه فرزندانتان را برای مرگ خود آماده کنید. شما نیاز دارید به کارهای نیمه تمام زندگی تان رسیدگی کنید. قطعا برنامه های شما مهم تر از آنند که بی دلیل کنار گذاشته شوند. باید به سرانجام برسند و حل شوند. در غیر این صورت زندگی تان چه معنایی دارد؟
.
.
این زندگی را نمی شود به تعویق انداخت، باید همین حالا آن را زیست، نمی شود به آخر هفته، تعطیلات، وقتی بچه ها خانه را برای رفتن به کالج ترک کردند و یا به سال های بعد از بازنشتگی موکولش کرد. بارها این مرثیه را از آنان شنیدم که : "حیف که باید تا حالا صبر می کردم، باید بدنم طعمه ی سرطان می شد و بعد یاد می گرفتم چطور باید زندگی کرد. "
.
.
خوشبختانه بعد از ناهار، یادداشت هایی برداشتم. گفت و گویم با او بیش از آن برایم مهم بود که فقط به حافظه بسپارمش.
.
.
سوگ در کسانی که زندگی شان به ازدواج با فرد نامناسبی گذشته، بسیار بغرنج تر است، زیرا باید هم برای خود سوگواری کنند و هم برای سال های بربادرفته شان.
.
.
تو از من پرهیز می کنی، تو به خودت اجازه نمی دهی چیزی درباره من بپرسی.
.
.
خشم من فقط شامل تو نمی شود، بلکه هرکس که زندگی بی عیب و نقصی دارد عصبانی ام می کند. تو از بیوه هایی برایم گفته ای که از اینکه نقشی بر عهده شان نیست بیزارند، از اینکه در میهمانی شام، زاید و اضافی باشند، متنفرند.
ولی نداشتن نقش و اضافی بودن نیست که اهمیت دارد، موضوع، نفرت از دیگران به خاطر داشتن یک زندگی است. موضوع، حسادت است، لبالب بودن از تلخی است. تو فکر می کنی من خوشم می آید چنین احساسی داشته باشم؟
.
.
خیلی وقت است یادگرفته ام که اگر موضوع بزرگی بین دو نفر وجود داشته باشد و درباره اش حرف نزنند، درباره هیچ موضوع مهم دیگری هم نمی توانند صحبت کنند.
.
.
گرچه حقیقت(نَفس) مرگ نابودمان می سازد، تصور مرگ نجاتمان می دهد.
.
.
مانده بودم که چرا نمی تواند بفهمد،
پذیرش اینکه در جهانی زندگی می کند که در برابر شادی یا غم او مطلقا بی تفاوت است.
.
.
برخی افراد وام زندگی را نمی پذیرند تا زیر بدهی مرگ نروند،
سرزنشش کردم،
ببین چطور دست رد به دگی می زنی، میخواهی تا ابد از پنجره به بیرون نگاه کنی، از هیجان بپرهیزی، با دیگران درگیر نشوی،
چرا دوست پیدا کنی، چرا به کسی علاقه مند شوی، در حالی که سفر بالاخره به پایان می رسد؟
.
.
اگر آدم ها در چشم کسانی که واقعا برایشان مهمند، تصویر دوست داشتنی ای از خود ببینند، خودشان را دوست خواهند داشت.
.
.
روانشناسی مشهور زمانی گفته، بعضی از مردم آن قدر از بدهی مرگ می ترسند که وام زندگی را رد می کنند، یعنی تو آنقدر از مرگ می ترسی که حاضر نیستی وارد زندگی بشوی.
.
.
در کارم یاد گرفته ام آن هایی که بیش از بقیه از مرگ می ترسند، کسانی هستند که با حجم زیادی از زندگی نزیسته به مرگ نزدیک می شوند. بهتر است از همه ی زندگی استفاده کنیم و برای مرگ چیزی جز تفاله باقی نگذاریم، هیچ چیز جز یک قلعه سوخته.
.
.
ضرب المثلی از یک فیلسوف نقل شده :
هرجا مرگ هست، من نیستم، هر جا من هستم، مرگ نیست.
در مرگ دیگر "تو"یی در کار نیست، تو و مرگ نمی توانید با هم وجود داشته باشید.
.
.
قبل از به دنیا آمدن من، سال ها، قرن ها و هزاره ها گذشته است و هزاره های دیگری هم بعد از مرگ من می گذرد. پس می توانم زندگی ام را مانند جرقه ی درخشانی میان دو پهنه ی یکسان تاریکی تجسم کنم : تاریکی ای که پیش از تولدم وجود داشته و تاریکی پس از مرگم.
این عجیب نیست که اینقدر دلواپس دومی هستیم، ولی نسبت به اولی تا این حد بی تفاوتیم؟؟
(نویسنده : اروین یالوم)
(مترجم : پیام یزدانی)
.
.
قسمت هایی از کتاب :
.
می بینم که شما شیفته ی کلمات هستید،از به رقص درآوردن کلام حظ می برید.اما کلمات تنها در حکم نت موسیقی هستند.آنچه نغمه را می سازد معناست.معناست که به حیات انسانی سازوارگی می بخشد.
.
.
دارم فکر می کنم چه بیهوده است تمام عمر کار کنم و پول در بیاورم.من همین الانش هم به قدر خودم دارم،اما باز ول نمی کنم.به زندگی ام که نگاه می کنم غمم می گیرد،می شد شوهر بهتر،پدر بهتری باشم،شکر خدا هنوز وقت هست.
"شکر خدا هنوز وقت هست.این نتیجه گیری به چشم من مغتنم بود،بسیاری را می شناختم که توانسته بودند در هنگام سوگ عزیزانشان چنین رویکرد نیکویی را در پیش بگیرند.
کسانی که رویارویی با واقعیت های بی رحم روزگار بیدارشان کرده و سبب تغییرات اساسی در زندگی آنان شده بود. "
.
.
می گویم انتظارِ به سر رسیدن شاید سبب شود که اکنون را با شور بیشتری غنیمت شمریم.
.
.
به چشم من،اندوه بار ترین جنبه ی مرگ این است که وقتی بمیرم،جهان من،یعنی جهان خاطرات من،آن جهان غنی از همه ی آدم های آشنا،آن جهان که انگار قرص و محکم بر سنگ خارا بنا شده،همراه من محو خواهد شد.پوف،به همین سادگی.
.
.
حقیقت همین است که شما می گویید،اما پذیرفتن چنین حقیقتی سخت است.
.
.
اما در اغلب موارد،کنار آمدن با اندوه از دست رفتن کسانی که رابطه ای رضایت بخش با آنان داشته ایم آسان تر است از تحمل سوگ کسانی که رابطه مان با آنان به خوش دلی نبوده،که هنوز حرف های ناگفته و کارهای ناکرده با آنان بسیار داشته ایم.
.
.
من در موارد متعدد دیده ام که شدت ترس از مرگ،رابطه ی مستقیم دارد با میزان خواسته های ناکام مانده.
.
.
در نهایت،آنچه به واقع به حساب می آید کردار است،نه افکار.
.
.
گفتی از امید به گذشته بهتر دست بردار،این تعبیر برایم جالب بود و از آن موقع تا حالا همه اش توی ذهنم می چرخد.ازش خوشم نیامد،اما موثر بود.
.
.
بیا همه چیز را امتحان کنیم،بگذار هیچ حسرتی به دلمان نماند.بگذار ته زندگی را در بیاوریم و هیچی برای عزراییل نگذاریم.
.
.
روزی که پسر بزرگم به دنیا آمد،گریه اش را که شنیدم حال غریبی به من دست داد.چون یک امر بدیهی را پیش چشمم آورد : اینکه زندگی از جایی شروع می شود و بعد به الگویی خطی پیش می رود.من فقط در حکم حاملی هستم که مشعل زندگی را به دست پسرم می رسانم و او هم به دست نفر بعدی، و بعد او هم خواهم مرد.به نظرم به من فهماند که زمان محدودی داریم،همه مان و من هم به یقین استثنا نیستم.
.
.
همیشه وقتی آدم تصور می کند نصیبش را از زندگی نبرده،فکر کردن به مرگ دردناک تر است.
.
.
رابطه ی آدم ها ممکن است قطع بشود،اما این به معنای نفی جایگاهی که تو روزگاری در آن رابطه داشتی نیست.
.
.
ما همه مخلوقاتی هستیم وابسته ی یک دم،چه او که در یاد می دارد،چه او که در یاد می ماند.همه چیز فانی است،حافظه و محفوظ به یکسان.زود باشد که همه را از یاد برده باشی و زود باشد که همه ات از یاد برده باشند.هرگز از یاد مبر که دمی دیگر چنینی : بی وجود و لامکان.
.
.
دیروز همسر من خیلی عصبی بود و یکبند سر من غر میزد که چرا فلان کتابی را که لازم داشته سر جایش نگذاشته ام.به جایی رسید که من احساس می کردم همین الان است که انفجار خشمم را سر او خالی کنم،اما حرف مار اورلیوس را به یاد آوردم که " از قضاوت دست بشوی که 'آزارم داده اند' و آزردگی محو خواهد شد.
به فکر تمام فشارهایی افتادم که همسرم تحمل می کرد،مشکلی که سر کارش پیش آمده بود،پدر بیمارش،بگومگو با بچه ها و بعد،به آنی،آزردگی محو شد و من احساس کردم وجودم سرشار از محبت نسبت به همسرم است و در آب های آرام خلیجی بی تلاطم شناورم.
.
.
هشدار که این مِی ناب چیزی نیست جز تفاله ی انگور و این ردای ارغوان امپراتوری پشم گوسپندی است رنگ گرفته از خون حونی دریایی.این گونه نگریستن،امری است همواره واجب،تا پوست از هرچه هست باز کنیم و عبث بودنش ببینیم،تا پرده ی افسون و افسانه از گِردَش بدریم.
(نویسنده : عطیه عطارزاده)
.
.
قسمت هایی از کتاب :
.
گاهی انگشتم را که خون آمده می مکم و سعی می کنم طعم شورش را به رنگ سرخ ربط دهم.خون شور است.گوجه فرنگی ته مزه ای از ترشی و شوری دارد.زرشک ترش و شور است.پس شاید بشود گفت شوری سرخ است.
.
.
هفده سال است ندیده ام،دسته ای عاقرقرحای سفید به طرزی باورنکردنی توی چشم هایم فرو می رود،اتفاق نادری است،دکترها می گویند تقریبا بعید است،باید به چیزهای بعید عادت کنم.
.
.
مادر کمی از اسانس گیاه پماد را رویش می پاشد و درش را محکم می بندد تا اسانس به جان پماد برود.می گوید باید بگذاریم چیزها به جانمان بروند،می گوید باید بگذاریم آرام آرام و با گذشت زمان در ما شکل دیگری بگیرند.
.
.
بوعلی می گوید فکر نکردن به هیچ چیز قدرتی است که هرکس ندارد،به هیچ چیز فکر میکنم.
.
.
مادر می گوید جهان با همه ی بزرگی اش کوچک است،از مادر متنفرم.جهان با همه ی بزرگی اش کوچک نیست.کوچک جهانِ ماست.جهان من و مادر که در خانه مانده ایم.
.
.
چه اهمیت دارد اگر به گلدان ها آب ندهم،وقتی این همه جنگل در دنیاست.چه اهمیت دارد اگر همه شان خشک شوند.چه اهمیت دارد اگر روغن ها بیش از اندازه قُل بخورند.پماد ها در قوطی ها فاسد شوند.کتاب ها خوانده نشوند.چه اهمیت دارد اگر بمیرم.به جز مادر و سید کسی متوجه نبودنم نخواهد شد.
.
.
حتما می شود کاری کرد،این جمله ای است که بارها و بارها تکرار می کنم.
.
.
بیدار شدن عجیب ترین کار جهان است.تا مدت ها بعد از نابینا شدنم متوجه زمان درست بیدار شدن نمی شوم.مدت ها طول می کشد تا بفهمم آدم وقتی بیدار می شود چه فرقی با وقت خوابیدنش می کند.یا اینکه آدم از کجا بیدار می شود و چه کسی می داند مرز بیداری و خواب کجاست.
.
.
مادر می گوید حرف زدن درباره ی خوانده ها از خواندنشان مهم تر است،تازه آن وقت است که می توانیم رابطه مان را با کتاب ها بفهمیم و خودمان را در آنها پیدا کنیم.
.
.
هروقت گرفتار افکار دردناکی می شوم که مثلا چرا بورخس نیستم و تا کی باید عمرم را صرف جدا کردن برگ رازقی از ساقه و کوبیدن گل در هاون کنم،یاد این حرف مادر می افتم که اگر یاد بگیرم معنای همین کارهای کوچک را بفهمم،زندگی حقیقی درونم به راه می افتد.دیگر مهم نیست بورخس باشم یا نباشم،حتی اگر ساعت ها بی حرکت گوشه ای بنشینم،در بودنم روی زمین و حتی در کوبیدن رازقی در هاون،در روحی شریکم که بورخس هم بخشی از آن است و آن وقت،من بورخسم.
.
.
مادر شبیه مهربان ترین شبحی است که می تواند از کنارت عبور کند و به یادت بیاورد که در جهان هیچ چیزی برای ترسیدن نیست.
.
.
مادر می گوید ترس کاری با آدم می کند که یا فراموشکار شود یا نتواند چیزی را از یاد ببرد.
.
.
کتابخانه بدون تردید مهم ترین شئ خانه است،چون دروازه ی ورود من به جهان دیگر است.
.
.
در جهان ما همه چیز حافظه دارد،نه اینکه فقط ما آدم ها اینطور باشیم،نه،مادر می گوید حتی گیاهی که کنده ایم و خُردش کرده ایم هم خاطره ی دشت ها و صحرا ها را با خودش دارد،خاطره ی کسانی که دستش گرفته اند و این طرف و آن طرف برده اندش.
( نویسنده : آن فرانک )
خاطرات " آن فرانک " نوشته یک دختر یهودی است که در سال 1943 (در سن 13 سالگی) و در بحبوحه جنگ جهانی دوم، در وحشت از نازی ها، به همراه خانواده اش و 4 یهودی دیگر به زندگی مخفی در آمستردام روی آورد.
آنها در حدود 25 ماه در آن مخفی گاه زندگی کردند و در طول این مدت، " آن " خاطراتش را در دفترچه ای ثبت می کرد.
سرانجام نازی ها همه آنها را دستگیر کرده و به اردوگاه مرگ فرستادند. پس از دستگیری، دو تن از دوستانشان که در این 25 ماه به آنها کمک می کردند، به مخفی گاه رفته و دفترچه " آن فرانک " را پیدا کردند و تا پایان جنگ آن را نزد خود نگه داشتند.
در اردوگاه ابتدا خواهر " آن " کشته می شود و مدتی بعد هم " آن فرانک " بر اثر ابتلا به بیماری حصبه در همان اردوگاه جان می سپارد.
از بین تمام آنها، فقط پدر " آن " زنده می ماند و پس از پایان جنگ و خلاصی از اردوگاه، از وجود دفترچه خاطرات مطلع شده و تصمیم به چاپ آن می گیرد.
" آن " در دفترچه خاطرات خود پیش بینی می کند که زمانی شهرتش جهانی می شود.
قسمت هایی از کتاب :
.
چقدر زندگی ما در اینجا ساده است،ساده و راحت.
اگر ما برای عزیزانی که نمی توانیم به آنها کمک کنیم غصه نمی خوردیم، در اینجا مشکلی نداشتیم.وقتی می بینم که در تخت خوب و گرم خوابیده ام در حالی که دوستان عزیزم کشته شده اند، احساس بدی به من دست می دهد. وقتی به کسانی که عمیقا به آنها علاقه داشتم و حالا در دست پست ترین جلادان هستند، جلادانی که تاکنون دنیا به خودش ندیده، دچار هراس و وحشت می شوم.همه این شکنجه ها به خاطر این است که آنها یهودی اند.
.
.
.
آه، چقدر دارم منطقی می شوم !
در اینجا ما باید در مورد همه کارهایی که می کنیم منطقی باشیم، مانند درس خواندن، گوش دادن، ساکت ماندن، کمک کردن، مهربان بودن، کنار آمدن و خلاصه خیلی چیزهای دیگر !
می ترسم به این ترتیب همه منطقم که خیلی هم زیاد نیست را تمام کنم و دیگر بعد از جنگ چیزی برایم باقی نماند.
.
.
.
من همیشه نمی توانم اعصابم را کنترل کنم،احساس می کنم پرنده ی آوازه خوانی بودم که بال و پرم را با خشونت کنده اند و در تاریکی مطلق خودش را به میله های قفس بسیار تنگش می کوبد.در خودم این صدا را می شنوم که فریاد می زند : باید بیرون رفت،نفس کشید و خندید.
من جواب نمی دهم و می روم روی کاناپه دراز می کشم.خواب باعث می شود که سکوت و وحشت شدید سریع تر رد شود و زمان سریع تر بگذرد.
.
.
.
در چنین لحظاتی به بدبختی ها فکر نمی کنم بلکه به زیبایی هایی که هنوز وجود دارد می نگرم. فرق بزرگ بین من و مادرم هم در همین نکته است. توصیه ای که او برای جلوگیری از غم و غصه می کند این است : " به همه ی بدبختی های عالم فکر کن و چون تو با آنها مواجه نیستی، بدان که خوشبختی. "
ولی توصیه ی من این است : "برو بیرون، برو به دشت و ییلاق، در طبیعت و زیر آفتاب، برو بیرون و سعی کن سعادت را در خودت بیابی. به تمام زیبایی ها و عشقی که در وجودت رشد می کند بیاندیش و احساس خوشبختی کن.
.
.
.
من نه پولدارم و نه اجناس قیمتی دارم، نه خوشگلم، نه باهوش و نه زرنگ، ولی خوشبختم و خوشبخت هم خواهم بود.
طبیعت شادی دارم، انسان ها را دوست دارم، به کسی شک نمی کنم و دلم می خواهد که همه آنها در کنار من خوشبخت باشند.
.
.
.
چه کسی به ما این چیزها را تحمیل کرده است؟ چه کسی ما را از سایر انسان ها جدا کرده است؟چه کسی تا به حال باعث رنج و عذاب ما شده است؟
خدا ما را این چنین آفرید و خدا خودش ما را بار دیگر سرپا خواهد کرد.
.
.
.
من باور ندارم جنگ را صرفا تمداران و سرمایه داران به وجود آورده اند، به هیچ وجه. آدم های عادی به همان میزان مقصرند و اگر نه مدت ها پیش علیه جنگ شورش می کردند.
انسان ها یک نیاز برای تخریب و ویرانی دارند، یک میل به نابودی، به کشتار و به انهدام در بشر وجود دارد و تا زمانی که بشریت دستخوش یک دگردیسی نشود، جنگ ها ادامه خواهند یافت.
درباره این سایت