محل تبلیغات شما

نویسنده : اروین یالوم

مترجم : سپیده حبیب

.

.

قسمت هایی از کتاب : 

.

نمی دانم چه مقدار از عمرم را تنها با نگاه نکردن و یا نگاه کردن و ندیدن از دست داده ام.

.

.

.

اگر زنی از همراهی با مردی لذت می برد، چرا نباید بازوی او را بگیرد و از او درخواست کند که با هم قدم بزنند؟ ولی کدام یک از نی که او می شناخت، حاضر بودند چنین کلماتی را به زبان آورند؟ او زنی متفاوت بود، زنی آزاد.

.

.

.

آشکار شدن منشا هر علامت، به طریقی باعث برطرف شدن آن می شود.

.

.

.

او معتقد است چیزی به نام کمک به دیگری وجود ندارد، بلکه هرکس می خواهد بر دیگری مسلط شود و بر اقتدار خود بیفزاید.

.

.

.

اما من زمان زیادی را  برای توضیح این سرخ شدن غیرارادی و گذرا صرف کردم. فکر می کنم ما تنها حیواناتی هستیم که از شرم سرخ می شویم، این طور نیست ؟

.

.

.

من بلافاصله مجذوب نیچه شدم. او از نظر ظاهری، مرد چندان جذابی نیست :

قدی متوسط، صدایی ملایم و چشمانی خیره دارد که بیشتر به درون می نگرند تا بیرون، درست مانند این که از گنجی درونی محافظت می کنند. آن زمان نمی دانستم که سه چهارم بینایی اش را از دست داده است. با این حال چیزی خارق العاده در او بود.

اولین جمله ای که به من گفت این بود : ما از کدامین ستاره اینجا کنار یکدیگر فرود آمده ایم ؟

.

.

.

در فکر خواندن این کتاب ها بودم. اوه، فرستادن این همه اطلاعات به داخل مغز، آن هم از یک روزنه ی سه میلیمتری وسط عینبیه، چه مشقت بی پایانی است.

.

.

.

شاید رویا به بیان آرزوها یا ترس ها یا حتی هر دو این ها می پردازد.

.

.

.

زیگ، وقتی می گویی ذهنی جداگانه و کوتوله ای باشعور در درون هر یک از ما، رویاها را طراحی می کند و آنها را در لباسی مبدل به ذهن آگاه ما می فرستد، دیدگاه هامان از هم فاصله می گیرد. چنین اعتقادی مضحک است. 

" قبول دارم مضحک به نظر می آید. ولی به شواهدی که به نفع آن وجود دارد، دقت کن. دانشمندان و ریاضی دانان زیادی هستند که معتقدند مسائل مهم و پیچیده را در رویا حل کرده اند ! یوزف، هنوز توضیح دیگری برای این پدیده وجود ندارد. مهم نیست چقدر مضحک به نظر می آید، مهم این است که شعوری جداگانه و خارج از خودآگاهی، طراح رویاهای ماست. من مطمئنم.

.

.

.

برویر معتقد بود لذت مورد مشاهده بودن، چنان عمیق است که شاید رنج حقیقی از کهنسالی، داغ دیدگی و یا داشتن عمر بیشتر نسبت به کسانی که دوست شان داریم، هراس از ادامه دادن به زندگی ای است که در آن دیگر کسی قادر به مشاهده ی ما نباشد.

.

.

.

نیچه :

"من، چرایی در زندگی دارم، بنابراین با هر چگونه ای خواهم ساخت."

"ذهن من آبستن است، آبستن کتاب هایی که در آن نضج گرفته، باری که تنها من قادر به حمل آنم. گاهی سردردهایم را درد زایش مغزی می انگارم."

.

.

.

برویر : 

معمولا مهمترین سوال آن است که پرسیده نمی شود! آیا باید چنان بی رحم باشم که آنچه را که علاقه ای به دانستنش ندارد به او بگویم ؟

نیچه :

گاهی آموزگاران باید سخت گیری کنند. پیام های دشوار را باید به مردم داد، زیرا زندگی دشوار است، مردن نیز.

.

.

.

دکتر برویر، شما زندگی خود را وقف راحت تر کردن زندگی دیگران کرده اید، و من در مقابل، زندگی ام را به دشوار ساختن زندگی جمع نامرئی شاگردانم اختصاص داده ام.

.

.

.

حقیقت خود مقدس نیست. آنچه مقدس است، جست و جویی است که برای یافتن حقیقت خویش می کنیم! آیا کاری مقدس تر از خودشناسی سراغ دارید ؟

.

.

.

برویر :

شاید انتخاب او، همان اعتقاد به خداست ؟

نیجه :

این انتخاب یک انسان نیست. یک انتخاب انسانی نیست، بلکه چنگ زدن به وهمی خارج از خود است. انتخابی چنین فوق طبیعی، همیشه سست کننده است. همیشه انسان را از آنچه هست، پست تر می کند. من شیفته ی انتخابی ام که ما را به بیشتر از آنچه هستیم، بدل کند!

.

.

.

نیچه تقریبا فریاد زد :

امید؟ امید مصیبت آخرین است! آخرین بلا، زیرا عذاب را طولانی می کند.

.

.

.

نیچه :

"مردن دشوار است. من همیشه معتقد بوده ام که آخرین پاداش مرده، این است که دیگر نخواهد مرد."

.

.

.

صبر من زیاد است، شاید در سال 2000، مردم جرات خواندن کتاب هایم را پیدا کنند.

.

.

.

عبارتی از لوکرتیوس :

هرجا که مرگ باشد، من نیستم. هرجا که من هستم، مرگ نیست. پس چرا نگران باشم ؟

.

.

.

نیچه : "بشو، هرآنکه هستی."

.

.

.

نیچه : 

"امید، بزرگترین مصیبت است." 

"خدا مرده است."

"هیچ طبیبی نمی تواند حق مرگ را از انسانی سلب کند."

.

.

.

در اعماق قلبش می دانست نیچه درست می گوید.

و آزادی نیچه! آیا می شد همچون او زندگی کرد؟ نه خانه ای، نه قید و بندی، نه حقوقی و نه فرزندی که نیاز به رسیدگی داشته باشد. نه ساعت کاری ای دارد و نه نقشی در اجتماع برعهده گرفته است. این آزادی وسوسه اش می کرد. چرا فریدریش نیچه از چنین آزادی برخوردار بود و یوزف برویر، هیچ سهمی از آن نداشت؟

.

.

.

نیچه : "این روزها حقیقت، دیگر مرگبار نیست، چرا که پادزهرهای زیادی برایش تدارک دیده اند."

.

"از کتابی که ما را به ورای نوشته های دیگر رهنمون نسازد، چه سود؟"

.

"همانگونه که پوست، اجزایی چون استخوان ها، عضلات، روده ها و رگ های خونی را در برگرفته و آن ها را از دید انسان مخفی ساخته است، خودبینی و غرور نیز پوششی برای بی قراری ها و هیجانات روحند، پوستی که بر روح آدمی کشیده شده است. "

.

"آشکار کردن خویش بر دیگری، پیش درآمد خیانت است و خیانت، بیزاری می آورد. اینطور نیست؟"

.

"آنچه مرا نکشد، قوی ترم می سازد."

.

"هیچکس، هرگز کاری را تنها به خاطر دیگران انجام نداده است. همه ی اعمال ما خودمدارانه اند، هرکس تنها در خدمت خویش است، همه تنها به خود عشق می ورزند."

.

"این چیزی نیست که شما با دیگران در میان بگذارید. مهم چیزی است که شما با خویش می گویید و من با خودم."

.

"ناامیدی بهایی است که فرد برای خودآگاهی می پردازد."

.

.

.

چرا به جای سعی در اثبات نادانسته های من، آنچه را به شما می آموزم یاد نمی گیرید؟

.

.

.

برویر :

داروین خدا را از اعتبار انداخت، و ما همانطور که زمانی خدا را آفریدیم، اینک او را کشته ایم و حال نمی دانیم بدون اساطیر مذهبی مان چگونه سر کنیم. می دانم دقیقا این کلمات را به کار نبردید، ولی برداشتم از سخنان شما این بود که ماموریت تان این است که نشان دهید می توان آن سوی بی اعتقادی، قانونی برای انسان آفرید، نوعی اخلاقیات جدید، گونه ای روشن فکری نوین که بتواند جایگزین موهوم پرستی و شهوت دستیابی به ماوراالطبیعه شود.

.

.

.

بهتر است یک تمرین فکری انجام دهیم، لطفا تا فردا به این پرسش فکر کنید : اگر شما به این افکار بیگانه نیندیشید، به چه فکر خواهید کرد؟

.

.

.

برویر : در بیشتر زمینه های روابط انسانی، نقاط کور شگفت انگیزی در نظریاتش موجود است. ولی آنگاه که به جوهر ن می پردازد، نظریاتش بیش از آنکه انسانی باشد، وحشیانه است.

.

.

.

نیچه :

"من نیز در حیرتم که چرا ترس ها در شب مستولی می شود. پس از بیست سال حیرت، اکنون می دانم ترس، زاده ی تاریکی نیست، بلکه ترس ها همانند ستارگان، همیشه هستند و این درخشندگی روز است که آن ها را محو و ناپیدا می کند."

.

"رویا رازی باشکوه است که تمنای گشوده شدن دارد."

.

"کسی که از خویش تبعیت نکند، دیگری بر او فرمان خواهد راند. سهل تر و بسیار سهل تر است که از دیگری اطاعت کنی تا خود، راهبر خویش باشی."

.

"برای زایش ستاره ای رقصنده، باید آشفتگی و شوریدگی در درون خویش داشت."

.

.

.

نیچه :

"آیا بهتر نیست پیش از تولید مثل، بیافرینیم و برازنده بشویم؟ وظیفه ی ما در قبال زندگی، آفریدن موجودی برتر است، نه تولید موجودی پست تر. هیچ چیز نباید به تکامل قهرمان درونی شما خللی وارد کند. اگر شهوت راه بر این تکامل می بندد، باید برآن نیز چیره شد."

برویر : 

"من نمی دانم با سخنانتان چه کنم. می گویید بر شهوت و نفسانیت پست غلبه کنم. می گویید به پرورش بخش های برتر خویش بپردازم، ولی نمی گویید چگونه باید غلبه کنم و چگونه آن قهرمان درونی را بپرورم. این ترکیبات شاعرانه، در حال حاضر، برای من جز واژه هایی پوچ و بی معنا چیزی نیست."

.

.

.

نیچه :

"راه انسان ها از ابتدا جدا می شود : کسانی که در آرزوی آرامش و شادی روحند، باید ایمان آورند و آن را مشتاقانه پذیرا شوند و آنان که در پی حقیقتند، باید آرامش ذهن را ترک گویند و زندگی شان را وقف پرسش ها کنند. این نقطه ی آغازین حرکت تان است. باید میان آرامش و جست و جوی حقیقت یکی را برگزید! اگر علم را می گزینید، اگر می خواهید از زنجیرهای آرامش بخش فوق طبیعی رهایی یابید، اگر همانطور که ادعا کردید، خوش دارید که از ایمان بپرهیزید و بی دینی را در آغوش کشید، دیگر نمی توانید در آرزوی آسایش های حقیر ایمان آورندگان باشید! اگر خدا را می کشید، باید پناهگاه معبد را نیز به فراموشی سپارید."

برویر : 

"شما موضوع را بیش از آنچه هست، اختیاری جلوه می دهید. انتخاب من تا این اندازه سنجیده و عمیق نبود. بی خدایی من بیش از آنکه یک گزینش فعال باشد، یک ناتوانی در باور افسانه های مذهبی بود. به این دلیل علم را برگزیدم که تنها راه ممکن برای دستیابی به اسرار بدن بود."

.

.

.

او فردی خودفریب است، انتخاب می کند، ولی حاضر نیست به عنوان فردی که انتخاب کرده است، شناخته شود.

.

.

.

شاید این تو هستی که باید یاد بگیری با خود واضح تر صحبت کنی. در چند روز اخیر، به این نتیجه رسیده ام که درمان فلسفی عبارت است از اینکه بیاموزی چطور به صدای خود گوش فرا دهی.

برویر سرش را به پشتی صندلی تکیه داد : 

این پسر سالخورده در زندگی به جایی رسیده است که دیگر قادر نیست هدفش را ببیند، مقصوذ زندگی اش، مقصد من، اهدافم، پاداش هایی که مرا در زندگی به پیش رانده اند، اکنون بیهوده و عبث جلوه می کنند. وقتی به تلاش خود برای دستیابی به چنین مزخرفاتی فکر می کنم، و به این که چطور یگانه زندگی ای را که در اختیار داشتم تلف کرده ام، احساس بیچارگی هولناکی بر من مستولی می شود.

نیچه : باید به جای آنها، به دنبال چه چیز می رفتی؟ 

بدترین بخش ماجرا همین جاست! زندگی آزمونی است که پاسخ صحیح ندارد. اگر می توانستم همه چیز را دوباره آغاز کنم، فکر می کنم باز همین کارها را می کردم و همین اشتباهات را مرتکب می شدم.

.

.

.

- چهل ساله شدن، این عقیده را که از عهده ی هرچیز برخواهم آمد متزل کرد. ناگهان روشن ترین قاعده ی زندگی را دریافتم : این که زمان باز نمی گردد و زندگی ام در حال تلف شدن است. این را از پیش می دانستم، ولی دانستنش در چهل سالگی متفاوت بود.

نیچه با همدردی سر تکان داد : تو این روشن بینی را زخم می نامی؟ نگاه کن چه آموخته ای، یوزف : این که زمان نمی ایستد و اراده نیز نمی تواند به عقب بازگردد. تنها افراد خوشبخت به چنین بصیرتی می رسند.

- خوشبخت؟ واژه غریبی است! من نزدیک شدن به مرگ را آموختم، آموختم که ناتوان و بی ارزشم، آموختم که زندگی فاقد هدف بارزش حقیقی است و تو این را خوشبختی می نامی!

نیچه : این حقیقت که اراده نمی تواند به عقب بازگردد، به این معنی نیست که اراده ناتوان است. به این معنی نیست که هستی بی هدف است. اگر مرگ فرا رسد، به این معنی نیست که زندگی بی ارزش است.

.

.

.

کمی انتقام چیز خوبی است، فرو خوردن خشم، انسان را بیمار می کند.

.

.

.

ایمن زیستن خود خطرناک است. خطرناک و مهلک.

.

.

.

نیچه : من همیشه معتقد بوده ام که ما بیشتر دلباخته ی اشتیاقم تا دلباخته ی آنچه اشتیاقمان را برانگیخته است.

.

.

.

از کودکی اعتقاد داشتم زندگی، جرقه ای است میان دو خلا، تاریکی پیش از تولد و تاریکی پس از مرگ.

و آیا عجیب نیست تنها دومین فضاست که ذهن ما را به خود مشغول می کند و هرگز به اولی نمی اندیشیم؟

.

.

.

کار من آموزش چگونه تاب آوردن مرگ یا کنار آمدن با آن نیست یوزف، این راه به خیانت به زندگی می انجامد! درس من به تو این است : بهنگام بمیر.

تا زنده ای زندگی کن، اگر زندگی ات را به کمال دریابی، وحشت مرگ از بین خواهد رفت! وقتی کسی به هنگام زندگی نمی کند، نمی تواند به هنگام بمیرد.

آیا زندگی خودت را زیسته ای؟ یا با آن زنده بوده ای؟ آیا آن را برگزیده ای؟ یا زندگی ات تو را برگزیده است؟ آیا آن را دوست می داری؟ یا از آن پشیمانی؟ این است معنی زندگی را به کمال دریافتن.

.

.

.

من متقاعد شده ام که سرچشمه ی ترس تو همین است.  این فشار در قفسه سینه، از آن است که زندگی نازیسته، می خواهد سینه ات را بشکافد و قلبت زمان را می شمرد و طمع به زمان همیشگی است.

زمان می بلعد و می بلعد و چیزی باقی نمی گذارد. چه سهمناک است شنیدن این جمله که تو زندگی ای را زیسته ای که برایت مقرر شده بوده است و چه سهمناک است رو به رو شدن با مرگ، وقتی هیچ گاه آزادی ات را، با همه ی خطرهایی که داشته، طلب نکرده ای.

.

.

.

نیچه :

یوزف، ذهنت را زلال کن و این آزمون فکری را مجسم کن! چه میشد اگر دیوی تو را می گفت که باید زندگی ای را که در آن هستی و پیش از این آن را زیسته ای، دوباره و دوباره زندگی کنی و هیچ چیز تازه ای نیز در آن نخواهد بود. هر غم و هر مسرت کوچک یا بزرگی که در زندگی ات داشته ای، به سوی تو باز خواهد گشت، با همان توالی و تسلسل، حتی این باد و آن درخت ها و آن سنگ لغزنده، حتی گورستان و بیمش، حتی این لحظه ی لطیفی که من و تو، بازو به بازو، این کلمات را نجوا می کنیم.

ساعت شنی جاویدان هستی را مجسم کن که بارها و بارها سر و ته می شود و من و تو نیز با همه ذرات تشکیل دهنده مان، در هر چرخش آن، زیر و زبر می شویم.

به ابدیت فکر کن. به پس و پشت بنگر و مجسم کن تا بی نهایت به گذشته می نگری. زمان تا ازل به عقب باز می گردد و اگر زمان تا بی نهایت به عقب بازگردد، آیا هرآنچه ممکن است اتفاق بیوفتد، نباید پیش از این اتفاق افتاده باشد؟ آنچه اکنون در حال گذشتن است، نباید پیش از این گذشته باشد؟ آیا هرچه در گرذش است، نباید پیش تر، همین راه را پیموده باشد؟ آیا ما نیز در این لحظه، در هر لحظه، تا به ابد تکرار نمی شویم؟

بگذاز این فکر تصاحبت کند، پس قول می دهم که برای همیشه متحولت خواهد کرد.

برویر : 

می خواهی بگویی هر عملی که انجام می دهم و هر دردی که تجربه می کنم، تا ابد تجربه خواهد شد؟

نیچه : 

بله، بازگشت ابدی به این معناست که هرگاه عملی را برمیگزینی، باید بتوانی آن را برای همه ی ابدیت برگزینی. این مسئله در مورد هر عملی که انجام نشود، هر فکری که به سخن در نیاید و هر گزینه ای که از آن اجتناب شود هم صدق می کند. همه ی زندگی نازیسته، درون تو جمع خواهد شد و تا ابد زیسته نخواهد شد و ندای وجدانت که به آن بی اعتنا بوده ای، تا ابد بر سرت بانگ خواهد زد.

برویر : 

پس آیا درست فهمیدم که بازگشت ابدی، نوعی جاودانگی را نوید می دهد؟ 

نیچه : 

نه، من به شاگردانم می آموزم که نباید زندگی را با نوید زندگی دیگری در آینده اصلاح کرد یا از بین برد. آنچه جاودانه است، این زندگی و این لحظه است. هیچ زندگی دیگر، هدفی که این زندگی رو به آن داشته باشد یا قضاوت و دادگاهی در میان نیست. این لحظه تا ابد خواهد بود و تو، به تنهایی، تنها شنونده ی خویش هستی.

حالا پرسشی از تو دارم، از این اندیشه بیزاری یا به آن عشق می ورزی؟ 

برویر تقریبا فریاد زد: 

از آن بیزارم، زندگی ابدی با این حس که هرگز نزیسته ام و هرگز طعم آزادی را نچشیده ام، مرا از وحشت آکنده می کند.

نیچه : 

پس آنطور زندگی کن که به چنین اندیشه ای عشق بورزی.

.

.

.

بهتر است انسان جرات تغییر باورهایش را بیابد.

.

.

.

شویی مقدس است. ولی شکستن پیمان شویی، بهتر از شکسته شدن به وسیله آن است.

.

.

.

هیچ یک ضروری نیستیم.

.

.

.

اگر نتوانیم تنهایی مان را در آغوش کشیم، از دیگری به عنوان سپری در برابر انزوا سود خواهیم جست. تنها زمانی که فرد بتواند همچون شاهین، بی نیاز از حضور دیگری زندگی کند، توانایی عشق ورزیدن خواهد یافت.

 

"وقتی نیچه گریست"

"مامان و معنی زندگی"

"وابسته ی یک دَم"

زندگی ,نیچه ,نمی ,ی ,ای ,بی ,است که ,را به ,به این ,می کند ,که در

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کتابخانه عمومی امامت بومهن